روز 9 شهریور پایان 9 ماه انتظار من بود و من به دیدن شما پسر کوچولوم نزدیک و نزدیکتر میشدم دل تو دلم نبود هم یه کوچولو دلشوره داشتم هم خیلی خوشحال بودم که میتونم گل پسرم رو ببینم و در آغوش بگیرم.قرار شد ساعت 6 صبح بیمارستان باشم برای همین مامان جون و خاله سهیلا از شب قبل اومدن خونه ما تا صبح راحت تر بریم بیمارستان اون شب نتونستم زیاد بخوابم همش به فردا فکر میکردم و اینکه تا چند ساعت دیگه انتظارم به پایان میرسه. صبح راهی بیمارستان شدیم خیلی خلوت بود باید میرفتیم طبقه اول برای تشکیل پرونده فقط به بابا اجازه میدادن با من بیاد و مامان جون و خاله سهیلا باید پایین منتظر می موندن. رفتیم بالا و من رفتم تو اتاقی که پرونده تشکیل میدادن و بابا پشت...